حسان خان
لائبریرین
(زهد و رندی)
گویم قصهٔ مولوی صاحب خودِمانی
شوخی نه، بوَد مقصدِ من طبع عیانی
مشهور به صوفیمنِشی بود جنابش
بس محترم او نزدِ اعالی و ادانی
میگفت که بنهفته طریقت به شریعت
طوری که در الفاظ نهان اند معانی
جامِ دلش از بادهٔ زهد آمده لبریز
اندر تهٔ آن دُردِ خیالِ همهدانی
تا باز به تعدادِ مریدان بفزاید
میکرد کراماتِ خود اظهار و بیانی
یک عمر به همسایگیِ من بُده، زاهد
با رند، ملاقاتِ کهن داشت نهانی
پرسید ز یک یار و شناسایِ من ایشان
اقبال، همین قُمریِ شمشادِ معانی
چون است به پابندیِ احکامِ شریعت؟
در شعر بوَد رشکِ کلیمِ همدانی
کافر نشناسد به نظر هیچگه هندو
هست این همه باور، اثرِ فلسفهدانی
دارد قدری نیز مگر طبعِ تشیُّع
تفضیلِ علی زو بشنیدیم زبانی
گوید که بوَد «راگ» هم از جمله عبادات
گو مقصدِ مذهب بوَد این خاکپَرانی!
دوری نکند هیچگه از حسنفروشان
این خویِ قدیمِ شعرا هست که دانی!
شب، گرمِ سرود اند و سحر، غرقِ تلاوت
روشن نشد اینگونه به ما رمزِ معانی
لیکن ز مریدانِ خود اینگونه شنیدم
بیداغ به مثلِ سحر او راست جوانی
مجموعهٔ اضداد بوَد این که، نه اقبال
دل دفترِ حکمت، و طبیعت خَفَقانی
واقف ز شریعت بوَد، آگاه ز رندی
منصورِ تصوف به جهان آمده ثانی
روشن نشد اصلیتِ این شخص به ما هیچ
اسلامِ دگر را مگرم او شده بانی
القصه بیان کرد بسی وعظ مفصل
تا طول کَشَد دامن این نغزبیانی
هر گفته رسد تا همهٔ خلق در این شهر
من نیز شنیدم صفتِ خویش زبانی
یک روز بدیدم به رهی حضرتِ زاهد
برخاست سخن، باز از آن قصهپَرانی
فرمود، که آن شکوه بُد از رویِ محبت
تلقینِ شریعت بوَدم فرضِ عیانی
گفتم، گلهای نیست مرا هیچ از این رو
این حقِّ تو باشد ز رهِ قُربِ مکانی
خم کرده گذارم به حضورت سرِ تسلیم
ما را ز تواضع همه پیر است جوانی
گر نیست ز من، کُنهِ حقیقت به تو معلوم
پس نیست در این باره گناهِ همگانی
من نیز ندانم که چه باشم به حقیقت
ژرف است مرا بحرِ خیالات و معانی
من نیز، تمنّا بوَدم دیدنِ اقبال
کردم بسی در فرقتِ او اشکفشانی
اقبال ز اقبال هم آگاه نباشد
این مسخرگی نیست، به والله نباشد!
شاعر: علامه اقبالِ لاهوری
مترجم: محمد افسر رهبین (از افغانستان)
ماخذ
اردو نظم پڑھیے۔
گویم قصهٔ مولوی صاحب خودِمانی
شوخی نه، بوَد مقصدِ من طبع عیانی
مشهور به صوفیمنِشی بود جنابش
بس محترم او نزدِ اعالی و ادانی
میگفت که بنهفته طریقت به شریعت
طوری که در الفاظ نهان اند معانی
جامِ دلش از بادهٔ زهد آمده لبریز
اندر تهٔ آن دُردِ خیالِ همهدانی
تا باز به تعدادِ مریدان بفزاید
میکرد کراماتِ خود اظهار و بیانی
یک عمر به همسایگیِ من بُده، زاهد
با رند، ملاقاتِ کهن داشت نهانی
پرسید ز یک یار و شناسایِ من ایشان
اقبال، همین قُمریِ شمشادِ معانی
چون است به پابندیِ احکامِ شریعت؟
در شعر بوَد رشکِ کلیمِ همدانی
کافر نشناسد به نظر هیچگه هندو
هست این همه باور، اثرِ فلسفهدانی
دارد قدری نیز مگر طبعِ تشیُّع
تفضیلِ علی زو بشنیدیم زبانی
گوید که بوَد «راگ» هم از جمله عبادات
گو مقصدِ مذهب بوَد این خاکپَرانی!
دوری نکند هیچگه از حسنفروشان
این خویِ قدیمِ شعرا هست که دانی!
شب، گرمِ سرود اند و سحر، غرقِ تلاوت
روشن نشد اینگونه به ما رمزِ معانی
لیکن ز مریدانِ خود اینگونه شنیدم
بیداغ به مثلِ سحر او راست جوانی
مجموعهٔ اضداد بوَد این که، نه اقبال
دل دفترِ حکمت، و طبیعت خَفَقانی
واقف ز شریعت بوَد، آگاه ز رندی
منصورِ تصوف به جهان آمده ثانی
روشن نشد اصلیتِ این شخص به ما هیچ
اسلامِ دگر را مگرم او شده بانی
القصه بیان کرد بسی وعظ مفصل
تا طول کَشَد دامن این نغزبیانی
هر گفته رسد تا همهٔ خلق در این شهر
من نیز شنیدم صفتِ خویش زبانی
یک روز بدیدم به رهی حضرتِ زاهد
برخاست سخن، باز از آن قصهپَرانی
فرمود، که آن شکوه بُد از رویِ محبت
تلقینِ شریعت بوَدم فرضِ عیانی
گفتم، گلهای نیست مرا هیچ از این رو
این حقِّ تو باشد ز رهِ قُربِ مکانی
خم کرده گذارم به حضورت سرِ تسلیم
ما را ز تواضع همه پیر است جوانی
گر نیست ز من، کُنهِ حقیقت به تو معلوم
پس نیست در این باره گناهِ همگانی
من نیز ندانم که چه باشم به حقیقت
ژرف است مرا بحرِ خیالات و معانی
من نیز، تمنّا بوَدم دیدنِ اقبال
کردم بسی در فرقتِ او اشکفشانی
اقبال ز اقبال هم آگاه نباشد
این مسخرگی نیست، به والله نباشد!
شاعر: علامه اقبالِ لاهوری
مترجم: محمد افسر رهبین (از افغانستان)
ماخذ
اردو نظم پڑھیے۔
آخری تدوین: